مرینت فرجی

مرینت فرجی

میراکلس :رویایی خیالی ۱

Atefeh Faraji Atefeh Faraji Atefeh Faraji · 1402/10/25 12:08 ·

مرینت:سلام من مرینت دوپن چنگ هستم اهل کشور فرانسه و ۱۹ سالمه به طراحی و مد شدیدن علاقه دارم و ازبچگی عاشق ابرقهرمان ها بودم واز بچگی تا حالا آرزوم بوده که یه ابرقهرمان باشم ولی یه همچین آرزو هایی فقط می تونه یه رویا باشه .

مادر:سابین چنگ.              پدر:تام دوپن

تک فرزند خواهر و برادر نداره 

نام:آدرین آگرست 

مادر :امیلی لاهیف           پدر:گابریل آگرست

خواهر :آدرینا

سلام من آدرین آگرست هستم اهل کشور فرانسه 

من یکی از معروف ترین مدل های پاریس هستم ویه راز خیلی مهم دارم که می خوام به شما بگم من همون کتنوار ابرقهرمان بزرگ جهان هستم ودر سن ۱۴ سالگی معجزه گره نابودی به من اعطا شد کسی که این معجزه رو به من داد استاد فو بود به همراه این معجزه گر معجزه گره خلقت روهم به من داد

استاد فو:پسرم من به تو به خاطر قلب پاکت اعتماد می کنم و معجزه گرهایی رو به تو میدم که یکی برای نابدنه و دیگری برای سازش جهانه از این ها برای نجات جون مردم استفاده کن تو تبدیل به بهترین آدم توی جهان میشی .توبزرگ ترین قلب جهان رو داری اما بدون گوشه ی دیگش نمی تونی زنده بمونی(گوشه ی دیگه ی قلبش پیشه عشقشه) این رو به مرور زمان می فهمی .

آدرین یادت باشه که این معجزه گر خلقت رو به کسی بدی که واقعا عاشقش میشی واز ته قلبت بهش اعتماد داری من میدونم که بعضی از افراد ممکنه که گولت بزنن برای همین (دستشو میزاره روی پیشونی آدرین)

آدرین:استاد فو دستشو گذاشت روی پیشونیم و کم کم جای دستش داشت داغ و داغ تر می شد.

یه هویی شدت گرماش اینقدری زیاد شد که بیهوش شدم و افتادم زمین وقتی چشمامو باز کردم دیدم استاد فو روبه روم نشسته .

آدرین :چه اتفاقی افتاد؟

استاد فو :آدرین من کاری کردم که تو راحت تر بتونی اونی که عاشقشی رو پیدا کنی اگه به چهره ی هر دختره عادی رو  نگاه کنی چهرش رو سیاه می بینی اما وقتی به چهره ی او نی که نمیمه ی دیگه ی قلبت دستشه نگاه کنی چهرش و واضح و زیباتر از حد معمول می بینی از این طریق زود تر می بینیش.......

تو از سن ۲۱ سالگی تا ۲۳ سالگیت دچار یه بیماری میشی که اگه کسی که عاشقش میشی رو تا سن ۲۲ سالگی پیداش نکنی این بیماری خودشو نشون میده زندگی تو فقط به همین موضوع که نیمه ی دیگه ی قلبتو پیدا کنی بستگی داره و تااون موقع هر قدرتی روکه بتونی تو ذهنت مجسم کنی رو می تونی بدست بیاری و ازش استفاده کنی

بعد این موضوع رو به پدرو مادرش هم میگه اونا اول مخالفت می کنن ولی بعد که در مورد اون وقایع تاریخی می شنون دیگه نمی تونن مخالفت کنن و قبولش می کنن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۶سال بعد .....................................................(>>>)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آدرین :حالا از اون وقایع ۶ سال می گذره و من دیگه ۲۰ سالمه و لغب بزرگ ترین ابر قهرمان جهان رو گرفتم اما بعد گذشت این همه سال هنوز نتونستم پیداش کنم پدرم به خاطر من هزاران هزار بار قرارهای از پیش تایین شده برام میزاره همه ی اونا یه طوری از من تعریف می کنن که انگار تا حالا آدمی مثله من توی زندگیشون ندیدن ولی من چهره ی همه ی اونا رو یه شکل می بینم وتا حالا هم چهره هیچ کدوم از دختر هارو ندیدم 

تا حالا حدودا با نصف دخترای جهان قرار ملاقات داشتم چه پولدار و چه فقییر فرقی نمی کرد  ولی تا به حالا به هیچ کدوم علاقه ای نداشتم  دیگه کم کم زندگی برام خسته کننده شده بود روی صدای همه حساس شده بودم و صدای هر کی رو می شنیدم با دقت به چهرش نگاه می کردم

 

 

ساعت ۴ ظهر :

آدرین:

از دانشگاه اومدم خونه واقعا دیگه از این همه شلوغی اطرافم خسته شده بودم تصمیم گرفتم یکم برم بیرونو هوا بخورم :پلگ تبدیل گربه ای.........‌

(شکل لباس های همیشه گیشه)

از پنجره ی اتاقم رفتم بیرونو تا جایی که می تونستم از خونه دور شدم و رفتم طرفای شهره بازی حدود ساعت های ۶ ظهر بود بچه ها توی پارک داشتن توپ بازی می کردن منم رفتم توپ و ازشون قاپیدم 

کتنوار:ببینم بچه ها منم بازی میدید؟

ازشدت زوق برای چند ثانیه خوشکشون زد  بعد همشون با جیق فریاد زدن :آره!!!!!!!!!!!!!!!!!

مرینت :داشتم چن تا بسته ی شیرینی رو می بردم به اونجایی که سفرش داده بودن با موتور داشتم از کناره شهره بازی رد می شدم که یهویی یه توپ محکم خورد به موتور و یه هویی تعادلم و از دست دادم کم مونده بو د تصادف کنم  چشمامو بستم یه هویی یکی منو گرفت از شدت وحشت داشتم میلرزیدم نمی تونستم چشمامو باز کنم........

کتنوار :با بچه ها مشغول بازی شدیم تا خواستم گل بزنم بچهِ جلوی توپو گرفت و توپ به سمت یه موتر پرتاب شد که یه دختر روش نشسته بود، و با اون ضربه موتور تعادلشو از دست دادو کم مونده بود تصادف کنه سریع رفتم و دختره رو گرفتم از شدت ترس داشت می لرزید وقتی به چهرش نگاه کردم دیدم می تونم چهرشو شفاف و واضح و بدون هیچ سیاهی ببینم یه لحظه صدای ضربان قلبمو شنیدم .........

مرینت :وقتی چشمامو باز کردم دیدم یه ابر قهرمان جونم و نجات داده و اون نه هر قهرمانی بزرگ ترین ابرقهرمان جهان کت نوار  واقعا بی نهایت جذاب بود دختر کش ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم بعد به خودم اومدم و دیدم توی بغلشم یه لحظه حول شدم و خودمو خیلی سریع از بغلش کشیدم بیرون و ازش تشکر کردم و به اطرافم نگاه کردم دیدم موترمم سالمه اما شیرینی‌ها خراب شده بود رفتم تا موتورو بلند کنم خیلی سنگین بود یه هویی  یه دستی به سمتم دراز شد و از دسته ی موتور گرفتو بلندش کرد .......

کتنوار:نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم اینکه در نهایت پیداش کردم منو شکه کرده بود اون دختر به قدری زیبا بود که وقتی چشماشو باز کرد یه لحظه نفسم از شدت زیباییش بند اومد چهرشو بی نهایت زیبا می دیدم یه دختر با چشمای آبی و موهای تیره .......

از دیدنم خیلی حول شده بودخودشو سریع از بقلم کشید بیرون  و ازم تشکر کرد و ازم فاصله گرفتو به اطرافش نگاه کرد ودید موتورش افتاده و رفت به طرفش تاخواست بلندش کنه من رفتم از دسته ی موتور گرفتم و موتورو بلند کردم ...........

اون لحظه صورتهامون خیلی به هم نزدیک بود به چشما و لبای هم خیره شده بودیم همون لحظه........................

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده :مرینت فرجی

پایان پارت۱ نظر  و لایک فراموش نشه 

برای پارت بعد ۱۵ تا کامنت می خوام(●•●)

میراکلس :رویایی خیالی۲

Atefeh Faraji Atefeh Faraji Atefeh Faraji · 1402/12/26 01:58 ·

کت نوار:طرفدارام دورمو گرفتن....

مرینت:از سرو کولش بالا می رفتن و زیرشون کم مونده بود خفه شه.....

یه چیز دراز. از بالای سرشون اومد بالا که شبیه چوب دستی بود یهویی کت نوار از بینشون پرواز کرد به سمت آسمون ویهویی غیب شد!

همه‌ی طرفداراش دنبالش می گشتن ولی معلوم نبود که یهویی کجا غیبش زد؟

شیرینی ها همشون خراب شده بودن  دوباره رفتم مغازه و یه بسته ی دیگه برداشتم و سوار موتورم شدم باید سریع تر می رفتم وگر نه اگه واسه ی تولد آلیادیر می رسیدم منو می کُشت......

 

رفتم و کنار برج ایفل موتورمو پارک کردم ویه نفس عمیق کشیدم، کلاه کاسکتمو درآوردم و جعبه رو از روی موتور برداشتم و یه نگاه به ساعتم انداختمو رفتم سمت برج.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از دقایقی طولانی...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی وارد برج شدم دیدم هیچ کس اونجا نیست تلفنمو برداشتم و خواستم زنگ بزنم به آلیا که یهویی چشمم به تاریخ امروز افتاد تولد آلیا که فرداست پس من چرا تاریخشو امروز زدم.......

اَه...........آخه .........من............چرا.........اینقدر.......گیجم؟

 

 

سوار آسانسور شدم‌و اومدم پایین.....

رفتم سمت موتورمو نفسمو کلافه بیرون دادم دیگه واقعا حوصلم سر رفته بود ودلم ضعف می رفت یه کاپ کیک از جعبه درآوردم تا خواستم بخورم چشمم به یه دختر بچه افتاد که گل رز می فروخت ومظلوم نگاهم می کرد یه لبخند کوچیک زدم ویکی از کاپکیکای طرح تک شاخ و ازجعبه در آوردم ورفتم سمتش و روی دوتا زانوم نشستم، تا باهم ،هم قد بشیم وکاپ کیک و گرفتم سمتش...

 

 

چشماش از خوشحالی داشت برق می زد کاپ کیک و ازم گرفت و صورتمو یه بوس کوچولو کرد از خنده های بامزش منم خندم می گرفت 

دختر یکی از گلاشو سمتم گرفت و مظلوم نگاهم کرد و گفت:مسی.... 

حرف زدنش خیلی گوگولی بود تا گل و ازش گرفتم گونه هاش سرخ شد و بدو بدو ازم دور شد

 

منم پشت بندش از این کارای با مزش خندم گرفته بود و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم 

 

 

 

 

 

 

 

 

خورشید دیگه داشت غروب می کرد یهویی یه صدای از پشت سرم اومد انگار که یکی داشت منو صدا می کرد وقتی برگشتم بادیدن فرد مقابلم استرس گرفتم و با تته پته سلام کوچیکی بهش کردم.......

آخه من چرا باید جلوی این آدم اینطوری رفتار کنم آبروم پیشش رفت.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 به نظرتون کی بود ؟

نظرتونو برام بنویسید 

دوستون دارم تا پارت بعد خدا حافظ ......

                             《At._.fr》